خیلی سخته که اول زندگی باشی و همسرت مدام زندگی ات رو با دیگران مقایسه کنه و گاهی که بیشتر اوقات حسرت اینو بخوری که چرا نمی تونی اونطوری که همسرت می خواد زندگی رو براش فراهم کنی؟ البته بیشتر اوقات هم پیش میاد که پا به پای تو با زندگی می جنگه و یه جورایی هواتو داره...
1سالی می شد که با سمیه ارتباط داشتم دختری از دیار سیستان و بلوچستان ، دختری از دیار رستم و زال شاهنامه ... حالا بماند که من در تهران و اون در سیستان چطور با هم آشنا شدیم .. اوایل سعی می کرد به قول امروزی ها به من رو ندهد اما وقتی برخورد منطقی منو دید عقب نشینی کرد از این دیدگاهش. روزها و ماه ها به طرق مختلف با هم ارتباط داشتیم تلفن ، ایمیل ، نامه برامون فرقی نمی کرد و به معنای واقع یکدیگر رو دوست داشتیم... کم کم باید به خانواده هامون می گفتیم و اونا رو در جریان می ذاشتیم اول نوبت من شد یادم نمی ره اون شب که با مادر سمیه حرف می زدم و براش توضیح دادم که من واقعا قصد ازدواج با دخترتون رو دارم و سعی می کردم با ادب و منطقی صحبت کنم و موفق هم شدم مادرش هم که نشون می داد زن واقع بینی هست قرار گذاشت که با مادر من هم صحبت کند. اما آسمان سرنوشت من ابری شد و پدر و مادر من مخالف این وصلت بودند دلیلش هم فقط بخاطر دوری راه بود و خرج و مخارج زیاد ...حالا من وارد چالش جدیدی از فصل زندگی شده بودم.من بیتاب رسیدن به سمیه و سمیه هم منتظر رسیدن به من.15 خرداد 1386 بود و ایام رحلت امام(ره) چند مدتی بود هماهنگ کرده بودیم که دقیقا همین روز در تهارن یکدیگر را ببینیم و صحبتهای رو در رو با هم داشته باشیم.صبح روز 15 خرداد گوشیم زنگ خورد و سمیه پشت خط بود : بعدا ز سلام و احوالپرسی قرار گذاشتیم که ساعت 5 بعدازظهر پارک لاله همدیگر رو ببینیم
از شوق دیدنش ساعت3 به پارک رفتم و منتظر رسیدنش ماندم ..... ادامه دارد
1سالی می شد که با سمیه ارتباط داشتم دختری از دیار سیستان و بلوچستان ، دختری از دیار رستم و زال شاهنامه ... حالا بماند که من در تهران و اون در سیستان چطور با هم آشنا شدیم .. اوایل سعی می کرد به قول امروزی ها به من رو ندهد اما وقتی برخورد منطقی منو دید عقب نشینی کرد از این دیدگاهش. روزها و ماه ها به طرق مختلف با هم ارتباط داشتیم تلفن ، ایمیل ، نامه برامون فرقی نمی کرد و به معنای واقع یکدیگر رو دوست داشتیم... کم کم باید به خانواده هامون می گفتیم و اونا رو در جریان می ذاشتیم اول نوبت من شد یادم نمی ره اون شب که با مادر سمیه حرف می زدم و براش توضیح دادم که من واقعا قصد ازدواج با دخترتون رو دارم و سعی می کردم با ادب و منطقی صحبت کنم و موفق هم شدم مادرش هم که نشون می داد زن واقع بینی هست قرار گذاشت که با مادر من هم صحبت کند. اما آسمان سرنوشت من ابری شد و پدر و مادر من مخالف این وصلت بودند دلیلش هم فقط بخاطر دوری راه بود و خرج و مخارج زیاد ...حالا من وارد چالش جدیدی از فصل زندگی شده بودم.من بیتاب رسیدن به سمیه و سمیه هم منتظر رسیدن به من.15 خرداد 1386 بود و ایام رحلت امام(ره) چند مدتی بود هماهنگ کرده بودیم که دقیقا همین روز در تهارن یکدیگر را ببینیم و صحبتهای رو در رو با هم داشته باشیم.صبح روز 15 خرداد گوشیم زنگ خورد و سمیه پشت خط بود : بعدا ز سلام و احوالپرسی قرار گذاشتیم که ساعت 5 بعدازظهر پارک لاله همدیگر رو ببینیم
از شوق دیدنش ساعت3 به پارک رفتم و منتظر رسیدنش ماندم ..... ادامه دارد
نویسنده:بهمن نوروززاده