گاهی حوصله ام سر می رود
حوصله ام سر رفته بودُ انگار دلم می خواست یک کار نو انجام دهم دلم می خواست کمی تحول در زندگی ام ایجاد کنم.
همه مردم دنیا دست به یکی کرده اند که یک صدا بگویند تو دیوانه ای به خاطر اینکه من تمام آدم ها را دوست دارم قرص های رنگارنگی می خورم و گاهی هم دلم می خواهد در خیابان قهقهه بزنم یا با صدای بلند گریه کنم زیاد به بهشت زهرا میروم و روی سنگ غزل دراز می کشم و آن قدر جیغ می کشم تا دلم خنک شود
این ها جرم بزرگی نیست اما مردم عادت دارند یک کلاغ چهل کلاغ کنند.
از دیروز می گفتم حوصله ام سر رفته بود خسته شده بودم انگار غزل مدام می خواست خودش را به من بچساند به خاطر این عادت حرص درآرش بود که روز آخر یک شت دستی محکم بهش زدم از همان روز است که همیشه شت دستم داغ است حقش بود دختره ی چشم سفید مدام به من می چسبید شده بود مثل کوالا دایم آویزان من بود .
البته خودم هم بدم نمی آمد راستش را بخواهید من عادتش داده بودم و دلم می خواست لذت مادر داشتن را حس کند و مثل خودم غمگین و افسرده نباشد می خواستم حسرت مادر نداشته باشد می ترسیدم وقتی سه سالش شد مادرش بمیرد و برای تمام عمر روسری مادرش را بغل کند .
داشتم می گفتم حوصله ام سر رفته بود لوله بخاری را درآوردم چند تا قرص خوردم و خوابیدم غزل هم روی سینه ام داز کشید
چشم که باز کردم دیدم غزل رفته و این احمق ها دست های مرا با طناب به تخت بسته اند و من از فرط جیغ نفسم بند رفته...
همه مردم دنیا دست به یکی کرده اند که یک صدا بگویند تو دیوانه ای به خاطر اینکه من تمام آدم ها را دوست دارم قرص های رنگارنگی می خورم و گاهی هم دلم می خواهد در خیابان قهقهه بزنم یا با صدای بلند گریه کنم زیاد به بهشت زهرا میروم و روی سنگ غزل دراز می کشم و آن قدر جیغ می کشم تا دلم خنک شود
این ها جرم بزرگی نیست اما مردم عادت دارند یک کلاغ چهل کلاغ کنند.
از دیروز می گفتم حوصله ام سر رفته بود خسته شده بودم انگار غزل مدام می خواست خودش را به من بچساند به خاطر این عادت حرص درآرش بود که روز آخر یک شت دستی محکم بهش زدم از همان روز است که همیشه شت دستم داغ است حقش بود دختره ی چشم سفید مدام به من می چسبید شده بود مثل کوالا دایم آویزان من بود .
البته خودم هم بدم نمی آمد راستش را بخواهید من عادتش داده بودم و دلم می خواست لذت مادر داشتن را حس کند و مثل خودم غمگین و افسرده نباشد می خواستم حسرت مادر نداشته باشد می ترسیدم وقتی سه سالش شد مادرش بمیرد و برای تمام عمر روسری مادرش را بغل کند .
داشتم می گفتم حوصله ام سر رفته بود لوله بخاری را درآوردم چند تا قرص خوردم و خوابیدم غزل هم روی سینه ام داز کشید
چشم که باز کردم دیدم غزل رفته و این احمق ها دست های مرا با طناب به تخت بسته اند و من از فرط جیغ نفسم بند رفته...
نویسنده :مرحومه اکرم حیدری
برای شادی روحش صلوات